
پارت هدیه
ویلای خیلی بزرگی بود
به محض اینکه وارد خونه شدم گرمای لذت بخشی تمام بدنمو فرا گرفت ولی تا موقعیتم رو سنجیدم اون حس لذت بخشی نابود شد.
خونه به شدت شیک و سبک سلطنتی بود از فرش و قاب های دیوارش بگیر تا دکوراسیون خونه، به این آدم نمیخورد که دنبال ثروت بابابزرگم باشه...
چون یک درصد وسیله های این خونه رو بابابزرگ نداشت.
به خودم که اومدم جلوی در اتاقش بودم.
در اتاقش که باز شد با دیدنش نفسم بند اومد.
خجالت زده سرمو پایین گرفتم
مشخص بود تازه لباس عوض میکرد و بد موقع منو تحویلش دادم.
- ولش کنید.
دوتاشون درجا بازوم رو ول کردن ولی راحتی نداشتم اینبار بازوم اسیر دستای محکمش شد.
- مرخصید...
آب دهنم رو قورت دادم که منو به داخل اتاقش کشید.
هیچ لباسی تنش نبود و بازوهای زخمی و کبودش تو چشم بود.
پشت به من ایستاده بود و ساعتش رو از دستش بیرون میکشید.
اتاقش تماما مشکی بود جز رنگ اتاق و ست تخت و کمد...
به کمرش خیره شدم که ورزیده و زخمی بودن، انگاری رخماش تازه باشن.
چشمم که به آیینه خورد متوجه شدم خیلی وقته با چشمای ریز شده نگام میکنه.
برای چندین بار آب دهنم رو قورت دادم
قدم قدم بهم نزدیک شد و من از ترس عقب رفتم، درحالی که نیشخند میزد نگاه سردش رو به چشمام دوخت.
- بزرگ شدی عزیز دوردونه حاج موسوی...
به دیوار چ..سپیدم هیچ راه فراری از این مرد نداشتم، دستش رو نوازش وارونه روی گونه ام جایی که زخمی بود کشید.
جوری نفس میکشیدم که مطمعنم صداش به بیرون از اتاق هم میرسید.
- تعریت رو شنیده بودم ولی یه چیزی فراتر از تصوراتمی! تنها حصن خوبت اینکه مثل اونا بد قیافه نیستی.
هیچ حسی تو تعریف کردنش نبود.
انگشتش که روی ل..م نشست خونم به جوش اومد به چه حقی بهم دست میزد.
خواستم پسش بزنم که دستش روی گلوم نشست و ل..ش کنار گوشم نشست.
نفس دا...ش گوشم رو میسوزوند.
- هویجکوچولو بهتره مثل دختر خوب باهام راه بیای، قول میدم به تو هم بد نگذره.
عصبی سیلی محکمی تو گوشش خوابوندم که دستشو روی گونه اش گذاشت و خندید...
هیستریک مثل دیوونه ها..
ابرویی بالا انداخت و سرشو کج کرد.
- نوه حاج موسوی روی من دست بلند کرد؟
دختر اون ح.ر.وم ز.اده؟
چنان س.یلی محک.می توی گوش.م خوابوند که پخش زمین شدم.
شوری خ.ون رو توی دهنم حس کردم.
کنارم نشست و یقم رو محکم گرفت.
- زود باش ازم معذرت خواهی کن...
بگو غ.لط کردی...
بگو گ.و.ه خوردی تا ولت کنم.